تنى از ابدال گفته است که : در بلاد مغرب ، گذرم به پزشکى افتاد، که بیمارانى ،
نزد او بودند. و براى آنان شیوه درمانشان مى گفت . پس ، پیش رفتم و گفتم : خدا بر
تو ببخشاید بیمارى مرا درمان کن ! ساعتى در چهره من نگریست و گفت : ریشه هاى فقر و
برگ صبر و هلیله فروتنى را بگیر! و در ظرف یقین جمع کن ! و آب خوف بر آن ریز! و
آتش اندوه در زیر آن بیفروز! سپس آن را در صافى مراقبه بپالاى ! و در جام خرسندى
ریز! و با شراب توکل بیامیز و با دست صدق آن را بخور و با کاسه استغفار آن را
بیاشام و سپس ، با آب پرهیزگارى دهان خود را شستشو ده ! و از حرص بپرهیز! پس ،
امید که پروردگار، تو را شفا دهد.
از شیخ عطار (537 - 627 هجرى )
گم شد از بغداد شبلى چندگاه
|
کس به سوى او کجا مى برد راه ؟
|
چشم تر بنشسته بود و خشک لب
|
سائلى گفت : اى بزرگ راز جوى ؟
|
این چه جاى تست ؟ آخر بازگوى !
|
گفت : این قومند چون تر دامنان
|
در ره دنیا نه مردان ، نه زنان
|
من چو ایشانم ، ولى در راه دین
|
نه زنم ، نه مرد در این ، آه ازین !
|
شرم مى دارم من از مردى خویش
|
هر که جان خویش را آگاه کرد
|
ریش خود دستار خوان راه کرد
|
همچو مردان ، ذل خود کرد اختیار
|
گر تو بیش آیى ز مورى در نظر
|
خویشتن را، از بتى باشى بتر
|
مدح و ذمت گر تفاوت مى کند
|
بتگرى باشى که او بت مى کند
|
گر تو حق بنده اى ، بتگر، مباش !
|
ورتو مرد ایزدى ، آزر مباش !
|
نیست ممکن در میان خاص و عام
|
بندگى کن ! بیش از این دعوا مجوى !
|
مرد حق شو! عزت از عزى مجوى !
|
چون تو را صد بت بود در زیر دلق
|
چون نمایى خویش را صوفى به خلق ؟
|
اى مخنث ! جامعه مردان مدار!
|
خویش را زین بیش سرگردان مدار |